کد خبر: 1169
تاریخ انتشار: مرداد ۲۶, ۱۴۰۲گروه : دین و اندیشه
از ام نوشه تا فریمان – خاطرات روزهای مقاومت و دفاع مقدس
به گزارش روشنگر، مردی از دیار فریمان کهن،نام آشنا
در واحد مهندسی رزمی_گروه تخریب لشگر ۵ نصر(داوطلبانه)بسیجی با ایشان هم خدمت بودیم.مثل پدرم همیشه مقید به تلاوت کلام وحی داشت.بله حاج غلامحسین اژدری فریمانی*رزمنده ای خاکی با آمادگی جسمانی بالا؛صدایم می زد ….صادقی بیا قرآن بخوانیم…چند خط می خواندم…می گفت:پسرم در فریمان از تو بهتر می خواند؟!راضی نبود و ایراداتم را می گفت.یکبار نوبت من شد از شاخه های خشکیده نخل ها برای درست کردن چای …مقداری گردآوری کنم…رودخانه بسیار بزرگی نزدیک ما بود…”رودخانه کارون”…خلاصه همانطور که شاخه ها را جمع می کردم…احساس کردم تیری چوبین و زهرآلود دستگیرم کرده است…تیر چوبین(شاخه درخت خرما) از دست و بازویم خارج نمی شد…بچه های تخریب ؛خصوصا حاج آقا اژدری …سریعا با سید هاشم آراسته موضوع را مطرح کردند…شاخه از درخت بریده شد…اما تیر چوبین با سماجت به دست و بازویم چسبیده بود… در آن لحظات بطور عجیبی به یاد ماجراهای تاریخی افتادم…به اینکه وقتی تیر به تن و بدن شان اصابت می کرد…بدون اغراق و خجالت…درد شدید و سوزشی جانکاه داشت…دوستان تخریبچی ؛به نظرم حسن باقری…مرا به “درمانگاه مادر” سوله ای بود …جای صحرایی و مستحکم رساند و خلاصه این تکه چوب از ما دل کند….حاج آقا اژدری لبخندی به لب داشت…هر وقت مرا می دید می پرسید : صادقی چطوری؟!
شب ها تعدادی پتو در هوای داغ” ام نوشه”دور خودم می پیچیدم؟!!
حاجی اژدری کلی می خندید…می پرسید چرا رفتی زیر پتو؟ اینجا فریمان نیست …اینجا خوزستان است.
پاسخ می دادم توی گرما بودن بهتر از گزیده شدن توسط پشه ها است…راستی این پشه ها هم اینگار برای آزمایش صبوری و سعه صدر ما…اما حاج آقا با کمال تعجب در شب های دیگر دید پتو دور خودم نمی پیچم…پرسید چطور شر پشه ها را کم کردی؟!
گفتم : متوجه شدم اگر از گریس کامیون ها اگر اندکی دست و… آغشته کنم پشه ها از من متواری می شوند…برای فراری دادن عقرب ها هم روشی پیدا کرده بودم….گروه تخریب اصولا فعالیت مذهبی و دینی خوبی داشتند…نماز جماعت و نشست های هم افزایی؛ادعیه؛بخصوص توجه به قرآن.و اما آمادگی جسمانی و مسافتی دویدن…که خوب وقتی می دیدم حاجی اژدری (پدر چند فرزند)اینقدر خوب می دوید*ماشاالله سرزنده و سرحال…روی خودم فشار می آوردم …که کم نیاورم…البته شاید بعدا خاطرات حاج نوروز را تعریف کنم
ایشان را مثل پدر بزرگم دوست داشتم
صبحگاه جلو گروه تخریچی می دوید…و پرچمی بدست داشت…به من سفارش می کرد به محض اینکه(علم)پرچم را بالا بردم بیا و از من بگیر و ادامه بده…ما شدیم علمدار
خلاصه اذان حاج آقای اژدری و …
یکبار در محدوده نزدیک و مشرف به پاسگاه زالوآب حرکت می کردیم…
عبدالهی و اژدری و … پشت سرم می آمدند…آهوی کوچک و چند جانور در میدان مین که دشمن ایجاد کرده بود کشته شده بودند.خاک ها آنجا سست و پف کرده بود…برای مین جهنده(والمرا)ضامنی فلزی به همراه داشتم…سیم چین استاندارد…حواسم به روبرو و موانع بود…صدای خفیف و شکسته در گلو…مرا صدا می زد…فکر کردم دوستان مار یا نیروی گشتی دشمن دیده اند…اما رنگ شان پریده بود…شکل چشم ها تغییر کرده بود…
به زبان اشاره به من فهماندند خطری مرا تهدید می کند….ای وای …سیم تله(تقریبا نامرئی)به پوتین ام گیر کرده بود….مین جهنده بخاطر سست بودن جنس خاک …و اینکه عاشق من شده بود دنبالم می آمد…با سیم چین و ضامن نعلی شکل این عاشق سینه چاک را پذیرایی کردم…بقول افغانستانی ها دوستانم چند دقیقه چوب شده بودند…سکوت همه جا حکم فرما بود…مثل وقتی که تیر چوبین را در درمانگاه صحرایی از بدنم بیرون کشیدند…سکوتی شبیه لحظاتی که “مین وازلینی” در آموزش کنار درختان بلوط *در حوالی چادر تخریب منفجر شد…سکوت بعد از دیدن چشمان از حدقه درآمده و شکم های دریده…مثل سکوت …خرج گود و جاده ای که با فاصله کم برای آموزش آن نزدیک ما منفجر کردند…ترکشی کوچک پیشانی ام را دریده بود و (شهید) مجید عالی مقدم؛دوست و همشهری من به شدت به آقای(…)اعتراض کرد…حاصل اعتراض شد…تنبه ایشان…
خلاصه صوت زیبای تلاوت حاج آقای اژدری هنوز در مناطق جنوب و غرب بگوش می رسد.
دیدگاهتان را بنویسید